روزی که تصمیم گرفتیم بریم شمال فکرش رو هم نمیکردیم که به جای یه سفرنامه رمانتیک و پر از مه و بارون، یه سفرنامه بنویسیم که توش پر از گل و لای و طوفان باشه، توش دو تا موش آبکشیده زندگیشون رو توی یه کوله اینور اونور کنن. ما آدم لحظه آخر سفر رفتن یا دم تعطیلات بار و بندیل بستن و تو ترافیک گیر کردن نبودیم؛ همیشه از ده روز پیش همه چیز رو چک میکردم و حسابی برنامه میریختم؛ از زمان سفر گرفته تا وسیله نقلیه و جای کمپ و صد تا چیز دیگه! اما این بار تصمیم گرفتم خودم رو از این همه استرس رها کنم و هیچ برنامه ای نریزم؛ و اینطوری شد که سفر ما به معنای واقعی شد یه سفر ماجراجویانه!
اصلا سفر ماجراجویانه فقط اونجاش که وسط ماجراجویی و میون ترافیک سنگین جاده هراز، میخواستم مثل سامورایی ها بپرم روی ماشین هایی که رانندشون از سمت راست و توی خاکی سبقت میگرفتن. ترافیک هم سنگینتر میکردن. البته ببخشید من یهو یاد این قضیه افتادم جو گیر شدم پریدم وسط داستان.
این که رفتیم ترمینال و خیلی راحت اتوبوس گیرمون اومد و نیم ساعت بعد حرکت کردیم، چندان اتفاق خاصی نبود؛ اتفاق خاص اونجاش بود که مسیر سه ساعته تهران به آمل رو به خاطر کیپ بودن جاده هراز، هفت هشت ساعت رفتیم و تازه 9 شب رسیدیم آمل!
ما هم اوایل به محض اینکه جاده باز میشد لبخند میزدیم و شادی میکردیم، چند ساعت بعدش دوباره توی ترافیک گیر میکردیم. این شد که بعد از چندبار تکرار این اتفاق وقتی راه باز میشد، زل میزدیم به دوربین خالی روبرومون و پوکر فیس (چهره ای بدون واکنش و احساس به عوامل بیرونی) میشدیم.
خلاصه.. ما که میخواستیم قبل از تاریکی هوا خودمون رو به جاده فیلبند برسونیم و هیچ هایک (رایگان سواری یا سفری با هزینه کم) کنیم، وقتی دیدیم که هوا تاریک شده، تصمیم گرفتیم که بریم آمل و شب رو اونجا سر کنیم تا ببینیم چی پیش میاد.
حتی خودمم باورم نمیشد که توی آمل هم برای فردا برنامه ریزی نکرده بودم، انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما توی گل گیر کنیم! البته مثل دو تا انسان متشخص نه چیز دیگه!
اولین چیزی که منو شوکه کرد این بود که توی فیلبند قرار بود هوا خیلی خنک باشه و از سرما بریم زیر پتو و یه آتیش درست حسابی درست کنیم ولی توی آمل خدا خودش محبت کرده بود و آتیش رو روشن کرده بود. آتیش که چه عرض کنم، سونای خیس بود و هی عرق میریختیم. خواستیم مثل همیشه اتفاقهای غیر مترقبه رو تبدیل کنیم به یه خاطره موندگار و شیرین، اما انگار تا اون لحظه همه چیز با ما لج بود. شهربازی آمل که تو بدو ورودمون ورودی هم میگرفتند چیزی شبیه پارک های کنار خیابون تهران بود با یه سری وسیله بازی قدیمی و تقریبا از کار افتاده و البته بیشتر بچگونه!
خرید از دست فروش های کنار پارک هم فایده ای نداشت، چون چیزی نداشت که چشممون رو بگیره و خاص باشه. حتی آش خونگی که به اصرار همسفر جان گرفتیم، اون هم راضی کننده نبود. به نظرم بدمزهترین آشی بود که تا حالا خوردم. شاید برنامه ریزی نکردنمون داشت اینجوری خودشو به ما نشون میداد.
تصمیم گرفتیم که زودتر بریم کمپ کنیم و بخوابیم اما نمیدونستیم که یکی از هیجان انگیزترین بخش های سفرمون همین قسمتشه!! هرچند اولش اینجوری به نظر نمیرسید، همه سکوهای پارک پر شده بودن و روی زمین هم پر از پستی و بلندی بود و بعضی جاها هم که خیس خیس بود. چادر رو هنوز باز نکرده بودیم و مثل بی خانمان ها نشسته بودیم روی سکوی کنار رودخونه خشک پارک. زل زده بودیم به سکوها و آدمها و به این فکر میکردیم که زیر این درخت چادر بزنیم یا اون درخت؟! به همسفرجان گفتم که بعضی از این خونوادهها فقط برای شام و پیکنیک اومدن و احتمالا کمی که بگذره میرن، ما هم میتونیم بشینیم سرجاشون، همینطوری هم شد. اولین بارقه های شانسمون همونجا جرقه زد. همین که خواستیم همونجا زیر درخت چادر بزنیم یه آقایی اومد و گفت که تا نیم ساعت دیگه میرن و ما میتونیم جای اونا چادر بزنیم. ما هم همین کار رو کردیم. روی سکو چادر زدیم و وسایل رو چیدیم.
داشتیم آماده میشدیم برای استراحت که احساس کردیم یه صداهایی میشنویم. صدای بارون بود. چادر ما روکش ضدآب داشت و ما هم خوشحال از اینکه توی یکی از سفرها داریم با صدای نم نم بارون روی سقف چادرمون میخوابیم. هه.. اما انگار قرار بود چیزی بیشتر از این رو تجربه کنیم!! صدا هر لحظه شدیدتر میشد و ما به این فکر میکردیم که چادرمون از پسش برمیاد یا نه؟! من هر چند دقیقه یکبار سرم رو از چادر بیرون میبردم و علاوه بر لذّت شدید از برخورد بارون به صورتم و نفس کشیدن توی اون هوای به اون پاکی که دیگه مثل چند ساعت پیش گرمم نبود، تعداد چادرهای دوربرمون رو چک میکردم. چادرهای مسافرتی معمولی یکی یکی از کنارمون جمع میشدند و ما هی تنها و تنهاتر میشدیم. فقط چند تا چادر کمپی مونده بود و یه چادر مسافرتی که زیر درخت جاش امن امن بود، به علاوه یه چادر عجیب که از اول توجهمون رو به خودش جلب کرده بود. چادری که به جای میله از چوب درخت برای ثابت نگهداشتن استفاده کرده بود، به جای روکش ضد آب هم از نایلون! یه زن و شوهر هم ساکنش بودند.
خلاصه... بارون خیلی شدید شد و بادی هم که همراهش می وزید تبدیلش کرده بود به یه طوفان واقعی که با وجود چند لایه زیرانداز ضدآب باز هم تونست موفق بشه و بارون بیاره داخل چادر! مشکل کناره های خیس چادر با جمع و جور نشستن و خوابیدن حل میشد اما بادی که داشت چادر رو با خودش میبرد کجای دلمون میذاشتیم؟ با یکی از دستامون محکم گوشه های چادر رو چسبیده بودیم و با دست دیگه دستای همو محکم گرفته بودیم و به وضعیتمون میخندیدیم. بعد از اینکه ماشین پلیس از کنار پارک رد شد و پلیس یکی دو بار اعلام کرد که محل رو هرچه زودتر ترک کنید، همون چند تا چادر هم جمع کردند و رفتند توی ماشینشون! فقط ما موندیم و زوج مقاوم زیر درخت و ساکنین چادر عجیب!!
جالبه که پلیس فقط برای رفع مسئولیت خودش از سیل زدگی و آبگرفتگی مسافرا از ما خواست تا اونجا رو ترک کنیم. اما به این مسئله فکر نمیکرد که خب مسافرا کجا برن؟ شایدم اصلا به ذهنشون خطور نکرده بود که دیوونه هایی مثل ما وجود داشته باشند که با پای پیاده و بدون ماشین اینطوری برن سفر! نمیدونستن که آدمای سمج و لجوجی مثل ما هستند که کارشون کمپ کردن و دلشون غش میره برای دردسر!! و از خداشونه که همچین طوفانی رو تجربه کنند. کم کم رعد و برق هم به داستان هوا اضافه شد. رعد و برقایی که وقتی اتفاق می افتاد دیگه نیازی به هد لامپ و چراغ داخل چادر نداشتیم. جرقه های بزرگی که در عرض چند ثانیه وقتی که از روی ذوق و هیجان و مسخره بازی جیغ میزدیم، صورتهامون رو روشن تر میکرد و لبخند روی لبامون رو به همدیگه نشون میداد.
اون شب هر طور که بود با کز کرده خوابیدن و لرزیدن و صدای باد و بارون و طوفان و رعد و برق خوابیدیم.
صبح با چنان هوایی از خواب بیدار شدیم که ثانیه ای بیشتر توی چادر موندن جایز نبود. درست برخلاف شب قبل که جرات بیرون اومدن از چادر رو نداشتیم، وگرنه ممکن بود سوار بر آب سفرمون رو ادامه بدیم، اما اینبار هوا عالی بود! سریع چادر رو جمع کردیم تا بریم توی پارک و یه صبحونه عالی توی هوای عالی بزنیم به بدن. وقتی داشتیم چادر رو جمع میکردیم، تنها چادری که باقی مونده بود همون چادر عجیب غریب بود. بقیه که توی ماشین خوابیده بودن، تازه داشتن میومدند بیرون تا دوباره بساطشون رو عَلم کنند و ما حس بازمونده هایی رو داشتیم که خودشون رو از سیل و طوفان نجات دادند و الان مثل یه قهرمان دارن میرن که به سفرشون ادامه بدن.
سعی کردیم به چادر عجیب و غریب توجه نکنیم، اما مگه میشد؟!! فضولی تو خون ما بود. انگار اونا هم داشتن وسایلشون رو جمع میکردن که برن. از همون دیشب به مهدی گفتم که اینا یه چیزیشون میشه و مهدی هم طبق تجربه قبلی که مال سفر شهمیرزاد بود، حرفم رو باور کرده بود. اینجور موقع ها انگار سر صحبت خودش باز میشه. آقایی که بیرون چادر منتظر خانومش بود، لهجه غلیظ مازندرانی داشت و از روی پسوند فامیلیش مشخص بود که اصالت شاهان دشتی داره؛ با همون لهجه شیرینش کلی سر به سر منو مهدی و همسر خودش میذاشت و تازه بعد از اینکه خانومش آماده شد و اومد بیرون فهمیدیم که کلی باهم اختلاف سن دارند. و اینطوری شد که آقای شوخ مازندرانی به ما گفت که خانومش کارآموزش بوده و اون دوره ای که میومده پیشش عاشقش شده، که البته این حرفا از طرف خانومش بی جواب نمیموند. میگن خدا نجار نیست اما خوب در و تخته رو با هم جور میکنه. انگار کلکل هایی که زن و شوهر با هم داشتن، سختی زندگی رو براشون کمی شیرین تر میکرد. سختی هایی که تو همون زمان آماده شدن خانومش ازشون مطلع شدیم.
از لابه لای حرفای آقای خوش لهجه مازندرانی فهمیدیم که به خاطر بی معرفتی یه نفر زندگی خوب مالیشون از هم پاشید و الان دو ماهه که توی چادر زندگی میکنند. همون چادر عجیب و غریبی که بهتون گفتم. وقتی داشتند چادرشون رو جمع میکردند و میرفتند حتی نتونستیم ازشون بپرسیم که کجا میرن و در طول روز چیکار میکنن؟! ما فقط فهمیدیم که زندگی سختی دارند و با این وجود ذره ای روحیه شون رو از دست ندادند. طوری به نظر میرسیدن که اینا یه زوج ایرانگرد و ماجراجو هستند که هیچ چیزی نمیتونه جلوی سفرشون رو بگیره، نه خراب شدن چادرشون نه بارون و طوفان، نه هیچ چیز دیگه! شایدم واقعا اونا همچین زوجی بودن و این اتفاق فقط روح ماجراجوشون رو بیدار کرده بود. به پیشنهاد من شماره هامون رو رد و بدل کردیم و دوتایی رفتیم توی پارک و با نونی که آقای مازندرانی بهمون داده بود یه صبحونه عالی خوردیم. با مشورتی که با دوستمون کردیم، تصمیم گرفتیم به جای فیلبند که دیگه واقعا وقتش نبود بریم آویدر! یه پارک جنگلی و مجتمع تقریبا بکر! نزدیک به پارک جنگلی نور و جنگل سیسنگان. رفتیم به سمت محمودآباد تا از اونجا با تاکسی های عبوری به سمت نور بریم. به محمودآباد که رسیدیم یه کمی خرید کردیم و داشتیم طول خیابون رو به سمت ایستگاه تاکسی میرفتیم که یکی از همون کوچه های شمالی اسیرمون کرد... از همونایی که تهش به جای بن بست و خونه و ساختمون میخوره به دریا. نیازی نبود که با هم مشورت کنیم، همین که چشممون خورد به دریا چند ثانیه مکث کردیم و همزمان مسیرمون با اون سمت عوض شد. نمیخوام از دل و قلوه هامون با دریا بهتون بگم، چون هدف سفرنامه مون این نیست و هم اینکه هیچوقت نمیشه از دلدادگی به دریا گفت و از عشق و عاشقی توی اون لحظه نوشت.
سعی کردیم سوار تاکسی عبوری بشیم تا هزینه اش کمتر بشه که از شانس خوبمون که برخلاف چند روز پیش باهامون یار بود، آقایی سوارمون کرد که اصلا کارش مسافرکشی نبود و برای اینکه توی مسیرش همراه داشته باشه تا تنها نباشه و باهاشون حرف بزنه مسافر سوار میکرد. دستش درد نکنه آدم خوبی بود اما کاش با داستان هایی که درباره سیل های وحشتناک سالهای پیش گیلان میگفت انقدر مارو نمیترسوند. از اینکه چه بلایی سر سقف خونه ها اومد و حتی درختا از جا کنده شدند و چند نفر هم مُردن! ما فقط به همدیگه نگاه میکردیم تا اینکه دوباره بارون شدید مثل شب قبل شروع کرد به باریدن. شایدم شدیدتر! طوری بود که راننده حتی جلوی چشمش هم نمیدید و ماشین از شدت بارون توی جاده هی تکون میخورد.
بالاخره هرجوری که بود رسیدیم به ورودی دهکده و حالا بارون نم نم می بارید و ما باید اول جاده با کلی کوله و خرید و خوراکی منتظر میموندیم تا یه ماشین بیاد و به ندای هیچ هایک ما پاسخ مثبت بده. چندتایی اومدند و رفتند اما از لبیک هیچ خبری نبود تا اینکه یه ماشین شاسی بلند از همونایی که حتی اسمش هم نمیدونم اومد و مهدی با خنده گفت کاش این یکی سوارمون کنه، منم با یه حالت بدبینانه که همیشه این حالت رو دارم گفتم که هیچ وقت از این شاسی بلندا انتظار نداشته باش که وایسن و مجانی سوارت کنند. این شد که من ضایع شدم و تو همون لحظه ماشین ترمز کرد و خانومی که بغل دست راننده نشسته بود اشاره کرد که بریم و سوار شیم. یه خونواده مهربون و مذهبی اردبیلی بودند که مادربزرگ و برادرزاده هم پشت ماشین نشسته بودند. گویا خونواده داداششون هم با یه ماشین دیگه از پشت سرشون میومدند.
خلاصه اینبار هیچ هایکمون زود جواب داد و بعد از ده دقیقه رسیدیم بالای کوهستان و ورودی سد خاکی آویدر. وارد که شدیم تازه فهمیدیم بهشت یعنی چی. میگم تا شما هم بدونید: یه کوهستان بزرگ که دورتادورش یه جنگل سرسبزه، وسطش هم یه دریاچه زیبا و زلال، با یه جزیره کوچیکه سبز که انگار روش شناوره! با آلاچیق های کوچیک و چوبی اطرافش. ما به توصیه دوستمون همه این آلاچیق ها رو رها کردیم و رفتیم به اون سمت دریاچه که حسابی بکر بود و تقریبا هیچ بنی بشری اونجا نبود. یه جای دنج و بی سرو صدا که به خاطر مسیر سختش هر کسی هم که قصد میکرد بیاد و خلوتمون رو بهم بزنه پشیمون میشد. ناهاررو تو همون سرزمین بکر و ناشناخته کوچیک خودمون خوردیم و سرخوش بودیم از اینکه داریم این لحظهها رو به خوشی میگذرونیم.
لباس ها و پتوهای خیس رو پهن کردیم روی درختا و دراز کشیده بودیمو خیره به آسمون بودیم که نم نم بارون شروع کرد به باریدن. قبلا در مورد این قضیه با هم حرف زده بودیم، نمیدونم چطوری و از کجا به این نتیجه رسیده بودیم که توی یه همچین ارتفاعی بارون شدید نمیباره؛ هرچی هست فقط بارون نم نم! حس میکنم واکنش ناخودآگاهی بود نسبت به داستان های ترسناک آقای راننده، تا خودمون رو دلداری بدیم، چون وقتی مهدی داشت میگفت که نمیتونه توی نم نم بارون بخوابه و من بهش گفتم که بهتره چادر بزنه و توی چادر بخوابه چون من همین جا راحت و خوشحالم مهدی به فکر فرو رفت و داشت تنبلی میکرد که در عرض کمتر از 20 ثانیه احساس کردیم آسمون میخواد یه درس مهم جغرافیایی بهمون بده! هنوز آموزش نداده میخواست به سخت ترین شکل ممکن ازمون امتحان بگیره! یهو چنان بارونی شروع کرد به باریدن که من قبل از اینکه بتونم حرکت کنم همه چیز خیس شد.
من فقط تونستم به اون سمت دریاچه نگاه کنم و آدمایی رو ببینم که دارن اینور اونور میدوون تا خودشون رو از شر بارون رها کنند به نظرم توی اون لحظات بهتر بود که اونا وایمیسادن و با نگاه کردن به ما خدارو شکر میکردن که جای ما نیستن.
تا چادر رو عَلم کنیم همه چیزمون خیس شده بود، حتی داخل خود چادر! ما حتی فرصت نکردیم که یه سری از وسایلمون رو جمع کنیم و با خودمون ببریم تو! با همون لباسای خیس رفتیم توی چادر و کز کرده بودیم و نمیدونستیم واقعا چیکار کنیم؟! ما حتی نمیتونستیم خودمونو برسونیم به اون سمت دریاچه چون اگه بارون شدید رو هم در نظر نمیگرفتیم، از اونجا که نصف مسیرمون هنوز آسفالت نشده بود، حتما با این بارون راهش انقدر گلی شده بود که با اون همه وسیله حتما فرو میرفتیم توش و اصلا امکان حرکت نداشتیم. از طرفی من به مهدی میگفتم که نکنه آب دریاچه بالا بیاد و چادر که فقط چند وجب با دریاچه فاصله داشت بره زیر آب!! که مهدی دلداریم میداد و میگفت نه! این اتفاق نمی افته. فکر میکنید واکنشمون توی اون لحظات چی بود؟ خوابیدن! خب کاری از دستمون برنمیومد. باید می نشستیم و زل میزدیم به همدیگه و غصه میخوردیم؟ این شد که دو ساعتی تخت خوابیدیم و وقتی طرفای شیش من از خواب بیدار شدم و دیدم که شدت بارون کم شده مهدی رو بیدار کردم تا باروبندیل خیسمون رو جمع کنیم و راه بیفتیم.
وقتی راه افتادیم با صحنه هایی مواجه شدیم که انتظار بعضی ها رو داشتیم و انتظار بعضیارو نه!! همونجور که فکر میکردیم مسیر پر بود از گل و پاهامون تا ساق توی گل فرو میرفت و از طرفی زمین سر بود و اگه پات لیز میخورد مستقیم تِلپ میفتادی توی دریاچه. اما چیزی که اصلا انتظارش رو نداشتیم، حضور دو سه تا خونواده بود که ماشینشون گیر کرده بود توی گل و لای و برای دراوردنش مجبور شده بودن از اون سر دریاچه جرثقیل بفرستن! احتمال زیاد همونایی بودن که موقع رفتن من دربارشون غر میزدم و میگفتم مگه مجبورن که توی این گل و سنگ با ماشین بیان تا اینجا؟ مگه چند قدم پیاده طی کردن آخه چه اشکالی داره؟ از ماشینشون نگم براتون که به نظرم جز چندتا تیکه آهن چیزی ازش باقی نموند. از اون سروصداهای عجیب و غریبی که موقع بلند کردنش از برخوردش به سنگها شنیده میشد چیزی جز این نمیشد گفت. آدمایی که اونجا بودن سعی میکردن که با توصیه هاشون راهنماییمون کنن تا از کدوم سمت بریم که توی دردسر نیفتیم، اما کسی جز خودمون نمیتونست بفهمه که کدوم مسیر بهتر و امن تر.
زمزمه هایی میومد مبنی بر اینکه درخواست کمک کنن تا مسئولین شهرک قایق بفرستن و خانوما و بچه ها رو سوار کنن و ببرن. یکی از آقایون اشارهای به من کرد و به مهدی گفت که بهتره منم با قایق برم. مهدی هم همین پیشنهادو بهم داد، اما جواب من چی میتونست باشه جز اینکه مگه من مغز آهو خوردم که همچین ماجراجویی هایی رو اونم کنار مهدی رها کنم و با قایق برگردم؟ تازه اصل ماجرای ما شروع شده بود، اونوقت من مهدی رو تنها میذاشتم تا از گل و لای خودش تنهایی عبور کنه و من تا وقتی معلوم هم نیست کی باشه کنار بچه ها منتظر بمونم که امن تر برگردم؟ راستش دلم قایق سواری میخواست اما نه اصلا تو همچین شرایطی. بهتر بود اون بمونه برای فردا که یه بار دیگه از طوفان و سیل و این دفه گل و لای جون سالم به در میبریم. البته توضیحاتم برای مهدی در این حد جزئی نبود، طی یک حرکت انتحاری من فقط گفتم واقعا فکر میکنی که من با قایق بیام؟ فکر کنم قیافم تو اون لحظه شبیه استیکرهای تلگرام بود، همونجا بود که مهدی مطمئن شد که من با خودش برمیگردم و لاغیر.
خلاصه با هم راه افتادیم و رفتیم به سمت منطقه پشت سیم خاردار که به خاطر جنگلی بودنش و داشتن درختای زیاد بارون کمتری اونجا باریده بود. به خاطر همین زمینش خشکتر بود و خطر سر خوردن و افتادن توی دریاچه رو هم نداشت. پاهامون سنگین شده بودن و به خاطر گلی که بهش چسبیده بود راه رفتن خیلی سخت شده بود زور بیشتری هم لازم داشت؛ گاهی دست همدیگه رو میگرفتیم و با هم راه میرفتیم تا توی چاله نیوفتیم، گاهی هم رمانتیک بازی جواب نمیداد و دیگه کار به فردین بازی میکشید! مهدی جلوتر میرفت تا راهو باز کنه و من دنبالش از مسیرهای امنتر برم، انگار حالا مثلا میدون مینِ! تا اینکه رسیدیم به بخشی که دیگه نمیشد از قسمت جنگلیش تردد کرد و باید بازم از کنار دریاچه راه میرفتیم. اما دیگه راه امنتر شده بود، به خاطر بزرگ بودن سنگ های روی زمین میتونستیم از روی اونا رد شیم و خطر فرورفتن توی گل هم اینطوری کمتر میشد.
وقتی که اولین قدم رو روی آسفالت گذاشتیم دیگه درمورد نجات پیدا کردن شب قبلمون از طوفان اون حس قبلی رو نداشتیم. در عرض یه روز اون اتفاق برامون تبدیل شده بود به یه مسئله عادی که داستان امروزمون دربارش مثل نجات از حادثه تایتانیک در برابر راه رفتن توی خیابون پر از آب بود. انگار نور خورشید به اون بخش آسفالتی میتابید و ما از توی جنگلای تودرتوی آمازون که هیچ نوری بهش نمیرسه و توش پر از باتلاق های کشنده و پر از حیوونای آدمخواره نجات پیدا کردیم. دیگه یادمون رفته بود که خیس آبیم و سردمونه! هوا به نظر طوفانی نمیومد. مه زیبایی که تو هوا بود دلنشین بود و یه منظره عالی داشت برای عکاسی. سرعت قدمهامونو کم کردیم و آروم آروم مسیرو قدم زدیم تا رسیدیم به آلاچیقا. دیگه برامون مهم نبود بارون چقد با شدت میباره یا اینکه عده زیادی دارن شهرکو ترک میکنن. حالا که همچین اتفاقایی رو پشت سر گذاشته بودیم دیگه ترک کردنش بدون گذروندن یه شب و روشن کردن آتیش کنار آلاچیق واقعا ناراحت کننده بود. نکته ای که برامون جالب بود چهرهی متفاوت آدمای اون سمت دریاچه و این سمتش بود! هههه انگار دیگه نیازی نبود تا حتما یه سر بریم برزیل و تفاوت این طرف و اون طرف دیوارشو توی چهره مردمش ببینیم و درک کنیم. فک کنم تنها افرادی که منحنی لباشون توی دو طرف دریاچه به سمت پایین بود ما دوتا بودیم. کلا انگار نه انگار!!
به خاطر رفتن مسافرا و در واقع فرار از بارون خیلی از آلاچیقا خالی مونده بود، ما میتونستیم با یه هزینه کم یکیشون رو برای یه شب اجاره کنیم و توی آلاچیق با خیال راحت چادر بزنیم. وقتی چادرو عَلم کردیمو تموووم زندگیمون رو پهن کردیم تا خشک بشه، نشستیم تا نفسی بکشیمو غذایی بخوریم که تازه قایقی رو دیدیم که زن و بچه های اون سمت دریاچه رو رسونده بود این سمت! دیگه شب شده بود و چراغا روشن. در حالی که توی چادر نشسته بودیم و کنار آتیش گرم میشدیم، متوجه چیز جالبی شدیم؛ ما درست روبروی قسمتی نشسته بودیم که چند ساعت پیش توش کمپ کرده بودیم و از ترس بارون و سیل به چادر پناه برده بودیم. یهو فهمیدیم که در عرض چند ساعت زندگی دو نفر چقدر میتونه تغییر کنه و این تغییر فقط به اراده و خواست خوده آدم برمیگرده که بخواد و تلاش کنه. خب دیگه از فاز نصیحت و جو بیایم بیرون و برسیم به آخرای داستان سفر عجیبمون. شب با لباسای خیس خوابیدیم و سرما رو تحمل کردیم به امید اینکه از هوای عالی دم صبحی لذت ببریم و بالاخره فرصت کنیم تا جنگل بزرگ اطراف منطقه رو کشف کنیم. کشفی که نتیجه اش این شد که تصمیم گرفتیم دفعه بعدی بازم بیایم اینجا و این دفعه وسط جنگل تاریکش کمپ کنیم. هه.. البته بعد از چک کردن آب و هوا. البته خودمونم تو اون لحظات مثل شما فکر میکردیم چقدر پوستمون کلفته و رومون زیاده که با لباسای خیس و ماجراهای این دو شب همچین نقشه ای کشیدیم.
پایان سفرمون با یه قایق سواری دو نفره توی دریاچه اونم با قایق پدالی همراه بود و هیچهایک بازگشتمونم با یه ماشین خیلی باکلاس که بازم اسمشو نمیدونم! بعدشم حرکت به سمت چالوس و یه هیچ هایک دیگه برای پرداخت نکردن پول تنها اتوبوس چالوس به تهران که وی آی پی بود و هزینه اش دو برابر اتوبوس معمولی! و این برای ما پول زیادی بود و این بود که ما ریسک دیر رسیدن به خونه رو به جون خریدیم و نزدیک دو ساعت لب جاده ایستادیم تا یه زن و شوهر اهل کرج سوارمون کردن. بازم من عجولانه قضاوت کردم و فکر کردم گیر یه خونواده بداخلاق و بی اعصاب افتادیم و کارمون زاره؛ که نتیجه اش کاملا برعکس شد! اونا حتی توی کرج انقدر منتظر موندن تا یه اتوبوس به مقصد تهران برسه و مارو سوار کنه. شمارشونو گرفتیم و باهاشون دوست شدیم.
نکته جالب اینجاست که این یه دفعه رو که فکر میکردیم دیرتر از همیشه برسیم برعکس دفعات قبلی حتی زودتر هم رسیدیم و تونستیم سوار آخرین قطار مترو بشیم و سر وقت برسیم خونه. درحالی که ما سابقه پنج صبح رسیدن هم توی کارنامهمون داشتیم!
چهارشنبه 04 مهر 1403
دوشنبه 25 مهر 1401
صبح از کرج حرکت کریدم و در جاده چالوس صبحانه را خوردیم. بعدش در ساحل سی سنگان توقف کردیم و بعد از کمی پیاده روی و دیدار با دریا راهی دریاچه آویدر شدیم کمی در جنگل کنار دریاچه پیاده روی کردیم و قبل از غروب آفتاب به سمت کرج حرکت کردیم
چهارشنبه 24 آذر 1400
یکشنبه 10 مرداد 1400
سه شنبه 25 خرداد 1400
دوشنبه 13 اردیبهشت 1400
دوشنبه 16 فروردین 1400
یکشنبه 17 اسفند 1399
شنبه 18 بهمن 1399
شنبه 20 دی 1399
معمولا ازم سوال میکنن دنبال چه جایی هستم؟ من هم میگم جای تازه با آدمهای جدید که تا حالا ندیده باشم.
شنبه 08 آذر 1399
سه شنبه 04 آذر 1399